5
5
هنوز لباسهایم را در نیاورده ام. با جوراب و مانتو و ... نشسته ام پای سیستم که تند تند بنویسم . بنویسم یک نوزاد یک روزه را بغل کردم. شبیه پسر نداشته ام بود . خیلی دودوتا چهارتا کردم که چطور در دل مادرش جا میشده ! این زیبا ! این محشر ! این لطیف ! معلوم است که از دنیا نیامده . معلوم است که به دنیا آمده . دنیا که قشنگ نیست . هیچ چیز قشنگی از دنیا نمی آید . همه ی چیز های قشنگ از یک جای قشنگ به دنیا می آیند . من دلم یک چیز قشنگ میخواهد . یک چیز قشنگ مثل این نوزاد . خدا گفته نباید از آینده بترسم . چون او هست . و او بزرگ است . اینکه دلم تند تند میتپد و اشک هام بی اختیار میریزد از ترس نیست . از یک دلشوره ی ناگهان است که بی هوا ریخت توی دلم . وقتی دست های یک نوزاد یک روزه را بین دو انگشتم نوازش میکردم .
پوستم دارد روز به روز نازک تر میشود ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |